دوش، دوش، دوش که آن مه لقا، خوش ادا، باصفا، باوفا
از برم آمد و بنشست، برده دین و دلم از دست
باز، باز، باز مرا سوی خود، می کشد، می برد، می زند
با دو چشم، با دو چشم مست، ابرویش، ابرویش پیوست
آتش اندر دلم بر زد
زان رخ همچو آذر زد
سوخت همه خرمنم، یکسره جان و تنم
کشته عشقت منم، ای صنم، بد مکن
بیش از این ظلم بی حد مکن...
دانلود فایل صوتی صدای غزل شاکری از اینجا
موزیک ویدئو تصنیف (دوش دوش) با صدای غزل شاکری را در اینجا ببینید.
از اینجا دانلود کنید.
دکلمه ی مصطفی زمانی را در اینجا ببینید.
از اینجا دانلود کنید.
قصه ی "مهمانی های شبانه" با صدای زیبای غزل شاکری
قصه ی "اینجا کجاست؟" با صدای زیبای غزل شاکری
قصه ی "پسر" به روایت زیبای غزل شاکری
قصه ی فوق العاده زیبای "برگ های تکان خورده" به روایت غزل شاکری
قصه ی زیبا و حزن انگیز "حوریه" به روایت غزل شاکریدوستان مهربان و عزیز، نظرات شما واقعا باعث دلگرمیه.
پس نظر یادتون نره!
برای بارگذاریِ کاملِ تصاویر، صبور باشید!
به نظر من که یکی از زیباترین و دردناک ترین و پرقتل ترین! قسمت های سریال شهرزاد قسمت بیست و ششم(26) بود. از همون سکانس های اول که بزرگ آقا در حال شطرنج بازی کردنه و یکی یکی مهره ها رو از صفحه خارج میکنه و یکی یکی دشمنانش از سر راه برداشته میشن. واقعا یه صلابت و حس غرور خاصی رو در چهره ش میشه دید.
صحنه ی تیر خوردن مریم و بر باد رفتن تمام آرزوهای بابک جلوی چشمش و جایی که طاقت نمیاره و تیر خلاص رو به خودش میزنه...
و بالاخره ما نمردیم و چشمانمون به دیدار سکانسی که فرهاد وجود رویا رو در سالن تئاتر حس میکنه، منور شد! من که به شخصه تمام قسمت های شهرزاد رو به امید دیدن این صحنه دیدم و بسیار هم زیبا از آب در اومده بود. با صدای دلنشین غزل شاکری و موسیقی دلنواز و اشک های فرهاد.
انگار در اون لحظه ذهن آدم، یهو به سمت همه ی آدم هایی که باید باشن و نیستن پر میکشه و بغض... برای مدتی آدم از فیلم جدا میشه.
و سکانسی که بزرگ آقا دوباره میخواد به شیرین بفهمونه که باید خیلی قوی تر رفتار کنه. " دیوان سالار بودن یعنی زخم خوردن و دم نزدن. این تن من پر از نقش و نگار جای زخمه که هرکدوم تاریخی داره! کتاب تاریخِ تن من! ".
" تو اگه ده تا زخم خوردی من هزارتا! زندگی ما دیوان سالارا همینه! خدا ما رو خواسته برای زخم خوردن و دم نزدن و جا به جا کردن کارای دنیا. دیوان سالار باش دختر! دیوان سالار! "
سکانس احساسی و پر ابهام دیدار نصرت و شربت. انگار نصرت، شربت رو توی لباس های زنش دید! یا لااقل شبیه به همسرش. موسیقی که منو یاد فیلم قیصر میندازه و یه حال و هوای قدیمی.
دیدار فرهاد و شهرزاد در کافه نادری و اون حس بینشون که انگار با گذشت زمان یا فروکش کرده یا پشت دردهایی که هردو کشیدن گم شده!
شعری که فرهاد میخونه "در من کوچه ای ست، که با تو در آن نگشته ام سفری ست، که با تو هنوز نرفته ام، روزها و شب هایی ست، که با تو به سر نکرده ام و عاشقانه هایی که با تو هنوز نگفته ام..." تمنایی که توی شعرش هست برای نرم شدن دل شهرزاد.
و سکانس آخر و گریه کردن قباد. در واقع زار زار گریه کردن قباد. وقتی که میگه "بچه تو سپردی به شیرین؟ اون یکیُ میخواد خودشو جمع کنه!" و شهرزاد تا عمق وجودش دلش برای بچه ش تنگ میشه...
و در آخر دیالوگ حمیرا " پدر بچشه! این چیزا ما رو بیچاره کرده دیگه... " که شاید درد دل همه ی زن های اون دوران باشه...
همه چیز انگار دست به دست هم داده بود که اشک بیننده رو در بیاره. حتی اگر دو قسمت آخر سریال رو نبینم در همین حد برای من زیبا و جذاب بود. گاهی آدم پایان چیزی رو هم نبینه مهم نیست. همین که درک کنه در این مسیر چه چیزی به همه ی آدم ها گذشته کافیه...